هر صبح نشیند آتش خورشید در جانم پس من زنده ام هنوز در قلبم از رسیدن طوفان نشانه ایست احساس میکنم شطی ز عشق و محبت در دشت سینه ام سفر خویش را آغاز کرده است "من زنم تندیس شکیبایی" همانند خار صحرایم که از گرمای تابستان و سرمای زمستان گزندی نیست بر جانم من تا دیر وقتهای سکوت لرزیده ام به تسلای دل غمزده ام بر تمامی جهان می خندم تا راز دراز انزوا را دریابم اوه نه من خود تسلای انزوایم